مرد ثروتمند به کشیش گفت: نمی دونم چرا مردم من رو خسیس می دونند کشیش گفت: بزار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برات بگم روزی خوک به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی اما در مورد من چی؟ با وجود این که همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را, حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند ولی کسی از من خوشش نمی آید علتش چیست؟ گاو گفت: شاید علتش این باشد که "من در زمان حیاتم می بخشم"
+ نوشته شده در جمعه 27 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان های کوتاه اموزنده,داستان های کوتاه واقعی,داستان های واقعی, ساعت 6:26 توسط phna
|
|